امشب شب نیمه شعبانه…
یه جا خوندم که یکی از علمای قدیم سامراء، تو این شب از امام زمان یه انگشتر هدیه گرفت…
باخودم گفتم ببین الآن دوروبر آقا چه خبره…
لابد یارای آقا کنارشون مشغول عبادتن
شایدم آقا اجازه میدن یاراشون تک تک برن پیششون دستبوسی و یه هدیه بگیرن…
نمیدونم والله…
ولی حالِ من الآن مثِ اون بچه ای میمونه که چون شرّوشلوغه بابامامانش تو هیچ مهمونی نمیبرنش…
همیشه باید تنها بمونه و یِکَمَم بترسه تا صدای کلید انداختن باباش به درِ خونه بیاد…
تازه اینموقع باید خودشو به خواب بزنه تا دعواش نکنن…
آره خداییش من بچه خوبی برای آقا نیستم…
ولی آقا…
آقاجون…
یه فکری ام به حال من کن…
به خدا منم دلم میگیره…
منم از دوریِ ازتو میترسم…
میدونم صدامو داری میشنوی…
آقا امشب شب نیمه شعبانه…
بابا…
تولدت مبارک…
ایشالله با دوستات هرجاکه هستی در امون خدا باشی…
راستی…
خداکنه زودتر برگردی…
یابزاری من بیام پیشت…
.
.
دلم خیلی برات تنگ شده…
میدونم الآن داری منو می بینی…
گفتم شاید شب تولدت از من بِگذری، برگردی خونه…
ولی بازم نشد…
.
.
عیبی نداره…
تولدت مبارک
(۹۶)