قلم 89

میگما…

اینقد فکرای داغون که از این ذهنامون میگذره آخرش دیوونه نشیم..!!

خداوکیلی این چه دردیه توجونمون..!

جالبه الکی هم خودمون رو آروم نشون میدیم…

طرف یک کلمه حرف زده تا دفعه دیگه که ببینیمش یا باهاش حرف بزنیم داریم به حرفش فِک میکنیم…

وای به روزی که از اون حرفِ  خوشمونم نیومده باشه…

یابدتر اینکه طَرَفمون  دَری بری هم گفته باشه…

تا دفعه بعدی کُلّی فشار خونمونم بالا پایین میره…

تازه یه وقتایی خواب حرفاشم می بینیم…

دیدین..

اصن انگار، از خواب که پامیشیم فِکره کنار بالشمون نشسته…

آمادَس بِرِه تو مغزمون…

خداییش به این میگن بدبختی…

دربه دریه دیگه…

میدونی چرا اینجوریه…

آخه ما نَکِه دربه در مَردُمیم..!!

باید این بدبختیا روبِکِشیم…

ولی…

منتظرا…

نَکِه فقط دربه دره یه نفرن…

اینجور دردارو ندارن…

به خدا اونا زندگی میکنن نه ما…

دَمِشون گَرم…

چِقـد آرومَن…!!!

(۸۹)

جدیدترین محتوای متنی